ساینا ساینا ، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات ساینا

...

1394/2/18 23:21
نویسنده : آزاده
142 بازدید
اشتراک گذاری

w0o0ow چه هفته پر مشغله ای رو پشت سر گذاشتیم...خداروشکر همه چی  رو به راه بود واسه سپری کردن روزهای خاطره ساز با وجود فرشته های بی تکرارمون...

پنجشنبه عصر قرار فامیلی داشتیم توی پارک...شام رو طول روز آماده کرده بودم...که به موقع بزنیم بیرون... تا حدودهای 12 دور هم بودیم....بخصوص سردی هوا بیشتر از این اجازه موندن نمیداد...

صبح با وجود دونه های ریز روی صورت دنا خانوم شیطون بلا شگفت زده شدیم به سرعت به متخصص اطفال آتیه مراجعه کردیم که خوشبختانه چیز مهمی نبود....بخصوص چون از قبل قرار سفر به قزوین داشتیم بایست سرنوشت این مهمونهای ناخونده روی پوست خواهر کوچولو مشخص میشد...نزدیک به ظهر زدیم به جاده و دو روزی مهمون خاله لیلا جون و بعدم پریسا جون بودیم... جشن سیسمونی نی نی تو راهی پریسا جون عصر جمعه برگزار شد... خوش گذشت...بخصوص قسمت آش رشته ...بغل

یکشنبه عصر رفتیم مطب جدید رو با ترمیم یکی از دندونهای شما افتتاح کردیم...بابا از قبل برنامه داشت که کارشو با رسیدگی به  مرواریدهای شما گل دختر نازنینمون شروع کنه ...که خوشبختانه فقط یک دندون نیاز به مرمت داشتزیبا

سه شنبه بعد از پیانو رفتیم کیدزلند واسه قطعی کردن جشن تولدت که  بخاطر خاموشی نابهنگام برق (بخاطر باد و بارون شدید) ، باز هم نشد که بشه... برگشتن بارون شدیدی شروع شده بود و حسابی تا پای ماشین خیس شدیم....شکر....میچسبه...

چهارشنبه مدرسه تور گلاب گیری به کاشان برگزار کرده بود که نشد ما بریم...اول قرار بود خانوادگی بریم ولی بخاطر فشردگی تایم بیخیالش شدیم به اصرار من... 5 صبح تا 11 شب...

عصر همه تکالیفت و تمرین پیانو رو انجام دادی واسه شروع دو روز تعطیلی ناب.....

پنجشنبه، آکادمی بازم گل کاشتی و برنده شدی....حسابی مورد تشویق دکتر و بقیه قرار گرفتی اینبار دو تا جایزه نصیبت شد که یکیش بخاطر رعایت نظم کلاس و تمرکزت روی سابجکت مربوطه بود... گفتمانمون هم با دکتر به نتایج خوبی منجر شد و ......

عصر ساعت 3 و اندی با هم رفتیم تولد ویانا جون....تا 8.....انرژی زیادی تخلیه کردین و خداروشکر اون روز فاز مثبت بودی و حسابی شادمانی در کردید :دی ...انصافا به من و بقیه مامانها هم مزه داد....بعد از تولد مهمون داشتیم...به سرعت لازانیا حاضر کردم ....شب پیشمون خوابیدن تا عصر جمعه که رفتن....خستگی روز پنجشنبه بیشتر از نیم ساعت قبل از شام اجازه نداد  بازی کنید....بلافاصله بعد از شام بیهوش شدی....

صبح امروزم بعد از آماده کردن ناهار رفتیم پارک به قصد دوچرخه سواری و پیاده روی....که ای کاش ... :(

بازم خداروشکر روزمون به سلامت گذشت...

عاشقتونم عروسکهای دوست داشتنی و شیرینم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)